پورخیاط:با قامتي خميده در راهرو زندان گام برمي دارد. انگار سال هاست که به ديوارهاي بلند ندامتگاه و نرده هاي آهنين عادت کرده است. از بلندگوي زندان ناگهان خبر آزادياش را مي شنود و از خوشحالي در پوستش نمي گنجد. 18 سال حبس در زندان موهاي سرش را سفيد کرده و ديگر قدرت روزهاي جواني خود را از دست داده است. در جلوي در زندان 2 جوان انتظار آمدن پدر را مي کشيدند و با ديدنش پس از سال ها انتظار او را در آغوش گرفتند. او را مي شناختم و چند روز قبل درد نامه اش را نوشته بودم. او علت 18 سال زنداني شدنش را اين چنين گفته بود: تازه سربازي را تمام کرده بودم که پدر و مادر خدابيامرزم آستين بالا زدند و برايم همسري انتخاب کردند. من همسرم را خيلي دوست داشتم و براي اين که به تمام خواسته هاي او جامه عمل بپوشانم و او را خوشبخت کنم تمام سعي و تلاشم را مي کردم تا هر روز بيشتر از ديروز کار کنم اما دسترنج کارگري کفاف زندگي ام را نمي داد. از همسرم خجالت زده بودم تا اين که براي پولدار شدن با دوستان نااهل هم سفره شدم و تا به خود آمدم وارد منجلابي شدم که بيرون آمدن از آن برايم غيرممکن بود. من با وعده هاي پولدار شدن به راهي رفتم که فقط سراب بود و حاصلش 18 سال حبس بود. بهترين روزهاي زندگيم را در پشت ميله هاي زندان سپري کردم. بزرگ شدن فرزندانم را نديدم و هميشه خود را نفرين مي کردم. همسرم به سختي فرزندانم را که حالا جوانان رشيدي شده اند بزرگ کرد. حال پس از آزادي از زندان روي نگاه کردن به همسرم و دست هاي پينه خورده اش را ندارم. او قبل از دستگير شدنم بارها من را نصيحت کرد که اين راه اشتباه است ولي من با تمسخر حرف هايش را به بازي مي گرفتم. از فرزندانم نيز خجالت مي کشم زيرا آينده آن ها را نيز تباه کرده ام... . در حالي که غرق در افکار خود شده بودم پيرمرد و فرزندانش از من دور و دورتر شدند.