من حالا تنها شدم ، توی شهر بزرگ غریب موندم و فقط به عابرا نگا می کنم. دیگه کسی نمیاد زیر سایه ام بشینه و من بفهمم که فایده دارم حتی دیگه هیچ بچه ای تاب بهم نمیبنده تا کمرم درد بگیره تو این شهر شلوغ آدما فقط می دَوَن و کسی منو نمی بینه.
یه روزی روزگاری منم خانواده داشتم و هر وقت سرم رو بالا می کردم آسمون آبی می دیدم و هروقت سر پایین می انداختم سبزی به چشمم می خورد. اما حالا سر که بلند می کنم دود آتش فتنه می بینم و سر به پایین شرمنده از کارهای انسان عاقل زمینی مفروش از کاغذ را که اینان در جبران آنان آمده اند جگرم را می سوزاند. به این فکر می کنم تا کی ما از زمین که مأمن ماست باید جدا شویم کاغذ شویم تا مردمان برای گفتن آنچه می خواهند بر بدنمان نوشته و بر سر برند. تا به کی از ما کرسی سازند تا بر رویمان بنشینند و دیگر هوای بلند شدن در سر نداشته باشند. تاکی شکلمان دهند تا آن طور که می خواهند شویم و چرا ما را آنطور که هستیم نمی خواهند.
زندگی در این روزها برایم تلخ تر شده چون شنیده ام درروزهای گذشته برادرم را از زمین ببریده اند تا برای آنان که آزاد می اندیشند جایگاهی سازند. ولی براستی اینان نیازی به کرسی و مبل ندارند و ایستاده هم می توانند سخن گویند و تنها گوش شنوا می خواهند که انسانها هیچ یک ندارند.
انسانها که زورشان به هم نمی رسد بر ما ظلم می کنند و نمی دانند شاید روزی ما دیگر از خدمت به هوای شهرشان دست کشیم تا دیگر هیچ از آنان نماند.
در آخر با اینکه من در ختم و شاید انسانی زبانم نفهمد می گویم ای انسان عزیز ریشه ات را در خاک اینقدر پهن نکن شاید آن نزدیکی نهال روییده که تو او را از آنچه سهمیه اش از زمین است محروم کنی.
خش خش ....... این صدای باد بود که شاخه هام رو تکون داد یعنی بای بای
|
متن دلخواه شما
|
|