قلعه ای با دیوارهای بلند و محکم با دروازه ای که قفل بزرگی برآن زده شده است که با تک کلیدی که تنها در اختیار سازنده است باز می شود . سازنده این قلعه را به ساکنانش به اجاره سپرده است و در موعد مقرر که تنها خودش می داند بی هیچ کرایه ای قلعه را باز پس خواهد گرفت و تنها شرطش این بوده که ساختمان همین طور مستحکم باقی باشد و با تغییرات درونی و زیبا سازی ها مشکلی ندارد .
با نگاه اول به سازنده و ساکن هردو احسنت می گوییم ولی هنگامی که به دقت در آن می نگریم آهی از نهادمان بلند می شود و افسوس که ساکنین با قلعه چه کرده اند که به مخروبه ای تبدیل شده است . مثل اینکه برای مرمت از معماری دیگری که ماهر نبوده کمک خواسته اند که این چنین تفاوت بین بافت قدیم و جدید وجود دارد. با این همه اندک قسمت کهن قلعه ارزش تما شا را دارد .
کنجکاو می شویم که بدانیم چه کسی در آن ساکن است و تنها راه ارتباط با ساکنان را پنجره های کوچک می یابیم.
درون قلعه هیاهو به پاست و گویی ساکنانش از یک فرقه نیستند چون عده ای سیاه و عده ای سفیدند . همه جا به هم ریخته است و اصلا متوجه حضور ما در بیرون قلعه شان نشده اند . مجبور می شویم فریاد بزنیم تا شاید ما را ببینند ولی موثر نیست . هرچه با تیشه بر دیوارش می زنیم بازهم خبری از جواب نیست . ریگ کوچکی برمی داریم تا با آن به شیشه پنجره ضربه بزنیم ولی امیدی نداریم که کسی متوجه شود . سنگ آهسته به شیشه می خورد ولی شیشه ظریف تر از آن است که فکرش را می کردیم به یک باره فرو می ریزد .
همهه خوابیده و همه قلعه را سکوت گرفته همه ساکنان متعجب پشت پنجره آمده اند تا متجاوز به قلعه شان را شناسایی کنند . سیا ه ها عصبانی قصد حمله دارند و سفید ها لبخند می زنند و از لشگر سیاه خواستار آرامش هستند.
کم کم آسمان ابری می شود و باران می بارد این بار سیاه ها دیگر در پی انتقام نیستند و همه با هم شیشه را با چسب چسبانده اند هر چند هیچ وقت شیشه اول نمی شود .
از قلعه دور می شویم و امید آن را داریم که چراغ های درونش هر روز نورانی تر باشد و ساکنانش همواره در کنار هم به خوشی و با صلح زندگی کنند .
|
متن دلخواه شما
|
|