قرار بود ۹ به بعد بیان اما ۸:۴۵ اومدند!!زنگ زدند و بابا در رو باز کرد و اومدن تو!من پشت در ایستادم!یه جوری که همون اول بسم الله من رو نبینه.مامانش و باباش و خودش.یک جعبه شیرینی دستش بود که داد به بابام!!قیافش خوب بود.خوش لباسم بود.اما از صداش خوشم نیومد!!البته وجه تصمیم گیری هم نبود.نشستند و تعارفات معمول و نگاه های زیر چشمی.خیلی حال داد.جزو خاله زنک ترین لحظه های زندگیم بود.مامان می گفت خیلی نگاهم می کرده!!خلاصه...
ما رفتیم چای ریختیم و بابا تعارف کرد و می وه و اینا و یکم حرف های وقتگزران و اینا!آخر مامانش گفت برن با هم بحرفن.بلند که شدم اون بلند نشد.مامان رفت لامپ روشن کرد و بعد هم من پسر رو نگاه کردم و اونم پاشد.آقا خلاصه بگم که تموم ۴۵ دقیقه ی حرف زدن های ما این وراجی کرد!!برداشت کلی من ازش این بود که یک عدد آدم کتاب خون درس خون محقق روشن فکر با ادب شوخ طبع فهمیده ی پرحرف از خود متشکر جلوی من نشسته!آقا اگه شما فکر کنید که یکی از جمله های من به فعل ختم شد کور خوندید!!این آقا خودش فعل همه ی جمله ها رو به سلیقه ی خودش می گفت و من احساس بدی داشتم. به نشان اعتراض همه ی ۵ دقیقه ی آخر رو با وجود اصرار و سکوت اون سکوت کردم و بعد هم فهمید که باید بره و رفت و من نمام شب از عطر سیگاری که زده بود و صدایش که روی مخم بود نخوابیدم.یعنی ادامه ی دورات تجرد!
|
متن دلخواه شما
|
|