امروز حس و حال خاصی داشتم.توی کلاس زبان سر شهر و دیارم بحث شد و من احساس تنهایی کردم و ناشادی.امروز برای اولین بار توی زندگیم حسی رو تجربه کردم.خیلی خاص بود.من امروز احساس کردم دلم می خواست از کلاس زبان که خارج می شم یه مرد توی ماشین منتظرم باشه و من بغض تنهایی و غم و عصبانیت امروزم رو در کنارش فراموش کنم.احساس استیصال می کنم وقتی به چیزی تعلق خاطر دارم که قابل دفاع نیست و به گناهی نکرده محکومه ،توسط کسایی که نمی شناسنش.مطمئنم که این حرف ها رو نمی شه به هیچ مردی گفت و توقع توجه و همدردی داشت اما می شد در کنار یک همشهری که از قضا دوستش داری و دوستت داره بنشینی و احساس کنی که اینجا کسی از شهر و دیار من هست و ساعت ها توی اون ماشین از جو این شهر مزخرف دور باشی و پر از عطر خونه شی.
:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1