حال درستی ندارم.گیجم.دوست و دشمنم رو نمی شناسم و به اتکای تجربم تو این روزها عجیب بهش شک دارم.رابطم با دوستام اصلاً خوب نیست.اساساً رابطه ای به چشمم نمی یاد.هیچی نمی بینم.هرچی می بینم یه همراهی مسخره است که مفهومش فقط وابستگیه!خدایا خستم.خدایا خستم از این رسم غریب.خدایا دوستام رو بهم برگردون.من بدون همدم توی این شهر غریب تنها و بی کسم!تو هم نشین همه ی بی کسی هام بودی و هستی ته ته همه ی بی پناهی هام رو تو پر کردی.تو بهم نشاط دادی.تو عزت و بی عزتیم رو فرمان دادی.خدایا می دونی که فقط بودن توی جمع آدم های دیگر است که بهم آرامش می ده.ارتباط برقرار کردن با دیگران.خدایا می ترسم وقتی در پایان یک روز دلم برای یک مکالمه ی طولانی تنگ می شه.احساس می کنم چیزهایی کم دارم.خدایا می ترسم.از این بی کسی می ترسم.از این روزها و شب هایی که فقط می یان و می رن و من کسی رو ندارم که منتظر من باشه.کسی که کاریش به من بستگی داشته باشه.کسی که با بود و نبود من چیزی در اون تغییر کنه.کسی که حس کنه نبودنم رو.خیلی تحقیر شدم.باورم نمی شه این روزها رو.شاید این تاوان تایید احمقانه ی حرف های اون رفیق نا رفیقه.خدایا فهمیدم.دیگه بسه.دیگه بسه.خدایا به اندازه ی کافی بنده ی کوچیکت رو ادب کردی.خستم.تنهام.بی عرضم.تو هیچ موقعیتی نمی دونم باید چکار کنم.فقط هر چیزی به ذهنم می رسه می گم و هر چی دلم می خواد انجام می دهم.خدایا التماست می کنم.بسسسسسسسسسه
:: بازدید از این مطلب : 93
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2