میخواستم دیگه تنها نباشم.
میخواستم برای یکی مهم باشم.بودم.نمیگم نبودم.این یکی دیگه انکار نمیکنم.برای مامان و بابام کلی عزیز بودم.کلی دختر یکی یدونشونو دوست داشتن و دارن.
اما من وجودشونو میخواستم.که کنارم باشن.که پیشم باشن وقتی احتیاج دارم بهشون.
اما نبودن.
میخواستم یکی پیشم باشه تا باهاش حرف بزنم.تا حرفام براش مهم باشه.
تا ناراحتیم و شادیم براش مهم باشه.
خسته بودم.این همه تنهایی برام عذاب بود.عذاب.رنج ...
تا اومد تو زندگیم.بهم گفت عاشقتم.
بود.هست.راست میگفت.راست میگه
تو دانشگاه دیدمش.
زندگیم رنگ و بو گرفت...گرفته.
اما هنوز شک دارم.
بودن باهاش میشه مرگ روزهای تنهایی من.
شک دارم که کارم درسته؟
حرف نمیزنم.تو دار بودنم که همیشه آزارم میداده اینجا هم آزارم میده
انکار نمیکنم که دوستش دارم.
دارم.
|
متن دلخواه شما
|
|