پر از خالی احساس
و دچار سرمای آلزایمر قلب
و دستان منجمد عاریه ای ...
.. یک مجسمه یخی بی دست ..
این منم؟
با خود میگوید!
در آینه ی درون
صورت بی نقاب خویش را میبیند
وحشتی سرد.....
اسیر دیو ظاهر فریب است
شرمگین...نقاب میزند
تا وحشتش خاموش شود!
و حالا نفسی از سر خوشی روح
در آینه دروغین بیرون
صورت با نقاب خویش را میبیند
و اینک از سر رضایت لبخندی میزند
فرزانه
|
متن دلخواه شما
|
|