داشتیم با هم بحث می کردیم.آخه چیزایی می گفت که اصلاً با فکر من جور در نمی اومد.وسط حرفها چیزی گفت که اصلا بهش نمیومد ولی...
می گفت:«فرض کن یکی رو دوست داری،عاشق یکی هستی و اون آدم بهت هیچ اعتنایی نمی کنه.حالا تو این وضعیت می بینی که معشوقت با یه آدم دیگه داره صحبت می کنه و گرم گرفته.دیوونه میشی!اعصابت داغون میشه!روزگارت سیاه میشه.ولی یه کم که فکر میکنی می بینی که ای بابا،خبری نیست که!اون بیچاره هم آدمه و خوب معلومه که با دیگران صحبت می کنه و ارتباط داره.ولی این فکرا هم نمیتونه آرومت کنه.هنوزم اعصابت بهم ریخته است از دست اون دوتا.
این وضع رو داشته باش،حالا معشوقت یکی دیگه رو دوست داشته باشه...
وای دیگه میخوای بمیری از غصه.آخه مگه میشه باور کرد که صاحب دل تو مستأجر دل یکی دیگه باشه؟تو که از نگاه کردن معشوق به یکی دیگه قاطی می کردی دیگه حالا...»
بد جوری منو برده بود تو فکر.انصافا داشت حرف جالب و درستی می زد.سرمو پایین انداخته بودم و به زمین خیره شده بودم.اونم حالا که دید من دارم کاملا به حرفاش گوش می کنم ادامه داد:«حالا فکر کن ببین چه حالی به امام زمان دست میده وقتی می بینه من و توی مثلاً بچه شیعه و مدعی انتظار برمیگردیم سمت نفس و خواسته های حقیر دنیا و آقامونو یادمون میره؟آره داداش من!امام زمان انقدر من و تو رو دوست داره که حتی یه لحظه هم از یادمون غافل نیست و صبح تا شب داره برامون دعا می کنه ،اونوقت من و تویی که همه جا دم از انتظار و عشق امام زمان در کمال وقاحت حرمت آقامونو می شکنیم...
اصلا یه همچین چیزی ممکن هست؟آخه مگه میشه آدم یکی رو دوست داشته باشه و کلاً مخالف خواسته ها و حرفای اون رفتار کنه؟اصلاً تو ذهنت می گنجه که عاشق بدونه که معشوقم دوستش داره اونوقت با کارهاش دل معشوق رو بشکنه...؟
راست می گفت.خصوصاً برا منی که همه جا دم از امام زمان می زنم خیلی خوب شد که یادم بیافته همه حرفام،همه کارام فقط حرفه وگرنه این قدر نامردی نمیکردم و این جوری بهش بی احترامی نمیکردم.آره.دارم حرف از امام زمان می زنم و همین طور دل آقامو میشکنم...
خاک بر سرم...