خلایق را روزی بر دوشهایم خواهم نهاد وگرداگرد دلتنگی این دیار را
پیاده خواهم رفت
از اشاره معراج ذهن چنار به راه می افتم وتا سایه تنهایی نارون
خواهم رفت
به آنها نشان خواهم داد گذر رهگذری از رود با زورق دل
وچشمه را که چه زلال می شود از پایکوبی کودک در آن
خواهم گفت به آنها که دورترین آبادی این خاک در یک قدمی قاصدک
است
و راز پرنده را روی صمیمیت دیوار گلی
کمی آنطرفتر غرور یک تیر چراغ را که صفحه گذر نسیم را می
خراشد خواهند دید
ردپای بی خیالی کودکیم را میان علف های سالهای رشد پیدا خواهم کرد
و خواهم رفت تا اشتیاق لمس یک جوجه با دستان ذوق
عبور خواهم کرد از کنار عمق ذهن برکه که هنوز اسیر خاطره پرت
شدن سکون سنگ هاست از کودکی دستم
به کنجی از دنیایم می روم ودور از ازدحام سرزنش جیبهایم را پر
میکنم از شور شکستن بادام با سادگی دندانم
از صمیمیت یک بوته به راه می افتم و در امتداد پیوستگی آسمان و
برکه عبور می کنم وغوطه ور خواهم شد در سرخی بودن شقایق ها
از زلالی دل نهر می گذرم وبا پاهای خیس از احساس میروم تا لحظه
محض دوست داشتن یک دشت.
آنگاه روی یقین تخته سنگی با پر احساس یک پرنده حک خواهم کرد تو
را ای آزادی
|
متن دلخواه شما
|
|