از پشت پنجره داشت بیرون را تماشا میکرد . نور و گرمای آفتاب از دیروز هم کمتر بود . رفت و یک فنجان قهوه ریخت و دوباره برگشت و پشت پنجره ایستاد . پنجره را باز کرد تا هوای تازه به سر و رویش بزند ولی بلافاصله پنجره را بست . سرمای بیرون تمام تنش را لرزاند . آهسته داشت قهوهاش را مینوشید . سرش را که بلند کرد دید دانههای برف دارند از آسمان فرود میآیند . اولین برفی بود که در آن سال میبارید . دلش میخواست همان جا بایستد و باریدن برف را تماشا کند . سطح زمین از یک قشر نازک سفید رنگ پوشیده شد . بارش لحظه به لحظه شدت میگرفت . وقتی قهوهاش را تمام کرد دیگر همه جا سفید سفید شده بود . زمستان بار دیگر آمده بود تا شکوهش را به نمایش درآورد .
آمد و خودش را روی مبل انداخت . زانوهایش را بغل کرد و به گلدان شیشهای روی میز نگاهی انداخت . شاخه گل رزی که چند روز پیش از گلفروشی خریده بود را از توی گلدان برداشت و بو کرد . هنوز هم بویش خوب بود ولی دیگر پلاسیده بود و زیباییش از بین رفته بود . رنگ قرمزش داشت به سیاهی میزد . بلند شد و گل را سر جایش گذاشت و رفت لباس بپوشد . از خانه خارج شد . هنوز برفها تازه بودند و هیچ ردپایی رویشان دیده نمیشد . برف همچنان داشت با شدت می بارید ، طوری که به سختی میشد چشم را باز نگه داشت و جلو را نگاه کرد . از این که کسی بیرون نبود و همه جا ساکت بود خوشحال شد . راه رفتن روی برف ها خیلی برایش لذت داشت . لحظهای ایستاد . خم شد و دستش را توی برف کرد و کمی از آن را برداشت . قدری آن را فشرد ، نگاهش کرد و انداختش زمین و به راه خود ادامه داد . به فروشگاه بزرگی که نزدیک خانهاش بود رسید . وارد شد . کمی بین قفسهها قدم زد و اجناس رنگارنگی را که در آنها چیده بودند را نگاه کرد . رفت و یک بسته شمع و یک بسته نان و یک قوطی خامه برداشت . برگشت ، کارتش را از جیبش درآورد و پول چیزهایی که خریده بود را پرداخت کرد . صندوقدار گفت بفرمایید . پاکت را از او گرفت و شمع و نان و خامهاش را در آن قرار داد و بعد از فروشگاه خارج شد . گربهای را دید که به زحمت داشت توی برفها راه میرفت . آهستهتر قدم برداشت تا بتواند گربه را تماشا کند . به راهش ادامه داد تا به خانه رسید .
رفت آشپزخانه و محتویات پاکت را خالی کرد و گذاشت توی یخچال . بعد لباسهایش را درآورد و پرید توی حمام . شیر آب گرم را باز کرد و رفت زیر آب ایستاد . گرمای آب به تنش آرامش میداد . بعد از چند دقیقه بدون اینکه بدن و موهایش را با شامپو و صابون شسته باشد از حمام خارج شد و سریع خودش را خشک کرد و لباسهایش را پوشید . رفت آشپزخانه و چیزهایی که خریده بود را از یخچال برداشت و گذاشت روی میز . بستهی نان را باز کرد و با چاقو یک برش متوسط از آن را جدا کرد . با کارد کمی خامه روی نان مالید و یک فنجان قهوه ریخت و همه را در یک سینی کوچک شیشهای گذاشت . شمعی را از بسته خارج کرد و توی شمعدان زیبایی که داشت قرار داد . فندک آشپزخانه و شمعدان را هم گذاشت توی سینی . بقیه نان و خامه و شمع ها را دوباره گذاشت توی یخچال و سینیاش را برداشت و برد توی اتاق . رمان جدید عاشقانهای که خریده بود را از قفسهی کتابش برداشت و آمد کنار مبلها روی زمین نشست . شمع را روشن کرد و رو به روی خودش گذاشت . نان و خامه و قهوهاش را که قبلا حاضر کرده بود را خورد . کتابش را باز کرد و شروع کرد به خواندن . هر صفحه را که تمام میکرد بلند میشد و کمی به شمع چشم میدوخت . تماشا کردن شمع خیلی برایش جالب بود . نمیدانست چه چیز شمع آنقدر او را به خود جذب میکرد . دقیقهها می نشست و ذره ذره آب شدنش را تماشا میکرد و به فکر فرو میرفت . هر روز کارش همین بود که بیاید روی زمین بشیند و شمعی روشن کند و رمانهای عاشقانه بخواند . غرق در رویاهایش بود . قطره اشک داغی از چشمش سرازیر شد و چکید روی کتاب . یک باره زنگ در خانه به صدا در آمد . سریع کتاب و فنجان و سینیاش را جمع کرد و پنجره را بازگذاشت تا بوی شمع سوخته از اتاق خارج شود . در را باز کرد . دخترک زیبایی که پشت در بود به او سلام کرد . او هم لبخند زد و سلام کرد و گفت : «تو برو بشین من الان میام» . دخترک دوید و رفت نشست پشت پیانو و مشغول نواختن شد . آن دخترک هر روز عصر میآمد خانهی بهترین دوست پدرش تا از او موسیقی یاد بگیرد .
|
متن دلخواه شما
|
|