مثل ميناي شكسته شده ام اين روزا......از خدا كه پنهون نيست از شما هم نباشه....يه دو هفته اي ميشه كه دارم شبا يه دونه آلپرازولام ميخورم....خب بهترم...اما خواب آلود ميشم ....دلم هم نميخواد همش ادامش بدم.....ميدونم هم قرص خووب نيست....اما خب اگه آرامش نداشته باشم چجوري به زندگيم آرامش بدم.....واقعيتش اينه كه تو اين سالا بنده از يه موجود دل خجسته بي خيال تبديل به موجود استرسو!!! شده ام.....نميخوام دنبال مقصر بگردم ....چون مقصري وجود نداره......اما خب واقعيته كه تغييرات و تحولات زندگيم سريع و ناگهاني بوده و گاهي احساس كزده ام كه با بولدوزر زندگيمو كوبيدن و از نو ساختمش.....درباره خيلي چيزا اين روزا فك كردم....نميدونم ....واقعا دلم ميخواد يه مدتي برم كنار يه درياي قشنگ و آروم .....كاري نداشته باشم.....بشينم و زندگيمو جمع بندي كنم....فك كنم ....فك كنم....فك كنم......تا بتونم ببينم چي بهتره....اين فكرا خب منو مضطرب ميكنه و داروهه نميذاره كه زياد مضطرب بشم .....همين.....وگرنه كه دارو هيچ مشكلي رو برطرف نميكنه....نميذاره تازيانه ها رو محكم حس كني.....همين.....
حرفام عجيبه ...ميدونم ......اما راستش فك كنم كه بجز كاراي روزمره گاهي حرفاي ديگه اي هست كه دوس داريم به هم بگيم ....حرفايي كمي دروني تر.....شايد حسمون....
دلم ميخواد كه اين نقشه مغزمو از نو بريزم....اين روش فايده نداره كه نداره.....مثل جام شكسته.....تا ابد مي توش نميمونه....بايد بدمش دست يه چيني بند زن ماهر يا خودم دست به كار درس كردنش بشم.....
از حرفاي جدي كه بگذريم .....بايد بگم "آه خداي من!!!!!!"
پ.ن: كلا حالم خوبه هااااااااا......اينا جزئا هستن!!!....
|
متن دلخواه شما
|
|