از دو ماه قبل پیامک می‌دهد که «می‌دونستی روز تولدت با روز عاشورا یکی شده؟» خوش خبر باشی با این خبر دادنت. هرچند روز تولدم در سالهای گذشته هم اتفاقی نمی‌افتاد که امسال با مقارن شدنش با عاشورا بخواهم دلگیر شوم. اتفاقا همیشه به این فکر می‌کردم که حسین کشته شد تا ما متولد شویم. تولدی دوباره. و حال اگر این تولد دوباره با سالروز تولدت یکی شود چه ارزشمند است. هرچند تولدی دوباره در کار نیست...
***
«اینکه آغاز یک بهار دیگر از زندگیتان با عاشورا مقارن است، حتما اتفاق قشنگی‌است برای زیبا زیستن و زیبا رفتن چون حسین؛ حسینی باشید و حسینی بمانید.»
صبح با این پیامک از خواب بیدار می‌شوم. نویسنده اول صبحی دستی دستی ما را به سوی مرگ هدایت کرده و غیر مستقیم آرزوی شهادت ما را کرده است. یحتمل خیلی خودش را کنترل کرده که آخرش به جای حسینی بمانید، نگفته است حسینی بمیرید!
حالا هرچند یک تنه برای خودم دانشمند هسته‌ای به شمار می‌روم و احتمال شهادتم زیاد است ولی دیگر نباید این‌قدر سریع به سراغ اصل ماجرا می‌رفت، مراسم خواستگاری که نیست!
***
به سمت حرم راه می‌افتم. تقریبا کل خیابان‌های قم راه بسته‌اند. مانده‌ام اگر امام حسین خودش الان قیام می‌کرد هم، اینگونه راه‌ها برای یاری‌اش بسته می‌شد؛ در همین افکارم که خبرنگاری جلویم را می‌گیرد.
دوست عزیز اگر شما آن زمان در کربلا حضور داشتید چگونه امام را یاری می‌کردید؟
من اصلا امام را یاری نمی‌کردم!
یک لحظه به شدت جا می‌خورد و رنگ از رخش می‌پرد. نفس عمیقی می‌کشد؛ یحتمل خدا را شکر می‌کند که برنامه زنده نیست.
بدون اینکه سوالی بپرسد خودم ادامه می‌دهم. طوری صحبت می‌کنید که انگار فقط 1400 سال پیش یک امام حسین بوده و مردم یاری‌اش نکرده‌اند. انگار نه انگار که همین الان هم امامی داریم که لنگ 313 نفر مانده. مرد حسابی اگر قرار بر یاری امام حسین بود که همین الان امام زمانم را یاری می‌کردم تا این‌طور درمانده و غریب نماند. البته مرد حسابی‌اش را نگفتم.
***
بعضی‌ها ذاتاً مرده‌خورند؛ دست خودشان که نیست. تاسوعا، عاشورا هم سرشان نمی‌شود. پیامک داده که «حالا درسته تولدت خورده به عاشورا ولی از فردا شب از هر گونه پیشنهاد شام استقبال می شود. جیگیلی جیگیلی تولدت مبارک»! البته بعضی‌ها هم مثل من ذاتاً به کسی باج نمی‌دهند. پاسخ می‌دهم که سفارش داده‌ام به مناسبت تولدم کل ایران، ظهر قیمه بدهند؛ برو به نزدیک‌ترین مسجد محل و بگو مرا احسانبخش فرستاده، ولی مثل از قحطی برگشته‌ها رفتار نکن که من آنجا آبرو دارم.»
***
بالاخره به اینترنت دسترسی پیدا می‌کنم. قبل از باز کردن ایمیل و وبلاگ شخصی‌ام به وبلاگ او سر می‌زنم. باز هم متن نوشته است. عجب صبری خدا دارد! فقط انتظار این یکی را نداشتم... کاش 25 آذرها را فراموش کند.
***
اسامی شهدای کربلا را باز می‌کنم و نام حامد را در بین آنها جستجو می‌کنم؛ شاید یکی از 72 تن نامش حامد باشد و حال که روز عاشورا با روز تولدم مقارن شده، امیدی برای شفاعت یک هم‌نام شهید عاشورایی داشته باشم. کلی عمر و ابوبکر داریم، ولی حامد نداریم. کلا این حامدها از ابتدای تاریخ اسلام بی‌بخار بوده‌اند. واقعا که!
***
چقدر دلم می‌خواست لااقل کمی به عبدالله «روز واقعه» شبیه شوم. عبدالله را یادتان هست؟ همان جوان نصرانی تازه مسلمان‌ شده‌ای که در روز عروسی خود با راحله، ندای «کیست مرا یاری کند؟» را شنید و پس از شنیدن آن صدا منقلب شده و مجلس عروسی را ترک کرد و به جست‌وجوی صدا بر ‌آمد.
این شخصیت در یکی از دیالوگ‌های معروف این فیلم می‌گوید: «من حقیقت را در زنجیر دیده‌ام. حقیقت را پاره پاره بر خاک دیده‌ام. من حقیقت را بر سر نیزه دیده‌ام.»
کاش این گوش‌ها نیز کم‌کم می‌توانست ندایی بشنود. من هرگز برای مظلومیت حسین و یارانش گریه نکرده‌ام، هرچه اشک و آه است برای غربت خودم است؛ برای فاصله‌ی معنوی و معرفتی که از حسینی‌ها پیدا کرده‌ام.
***
کلی روضه‌خوانی کردم، حال این هم باشد کیک تولد عاشورایی‌مان دیگر!
|
متن دلخواه شما
|
|