به درد های تو گوش خواهم سپرد که درد تو آیینه ی دردهای دیروز من است.
وقتی اومد پیشم چشماش پر از نگرانی و گیجی بود.گفت:میای با هم درد و دل کنیم؟!
این حرف رو خواهر کوچیکه ی نه سالم به من زد!!
گفتم : بشین.
زد زیر گریه. به عادتش آشنام. وقتی ناراحت و ترسیده باشه همیشه اول گریه می کنه، بعد حرفشو می زنه.
گفتم: هر چقدر دوست داری گریه کن!
منهم می بوسیدمش و به خودم می چسبوندمش و موهاشو نوازش میکردم. وقتی احساس امنیت کرد، گفت که درد داره!
لباسشو از تنش درآوردم و نمی دونم خندم گرفت یا گریه م گرفت!! اون نشانه ی
بلوغ بود!! بهش توضیح دادم و حتی لباس خودم رو هم از تنم درآوردم و بهش
نشون دادم.
آدم تا وقتی حریفشو نشناسه نمی تونه به اون پیروز بشه.
اولین بار بود که منو می دید . میوون گریه چند لحظه نگاه گنگ و کش داری
بهم کرد و گفت: تو خیلی خشگلی، مثه اون مانکن هایی که تو ماهواره نشون
میده! شاید من اینطوری نشدم! تو خودت گفتی وقتی چهارده سالت بود بلوغ شدی،
من الان نه سالمه.تا هم سنه تو بشم خیلی گنده میشم.
گفتم: مهم نیست تو چقدر درشت بشی.مطمئن باش من همیشه پیشتم و حواسم بهت هست و این رشد که بدون توقف نیست، تا یه حدیه.
آرومش کردم.فرداش به مامان قضیه رو گفتم.مامان گفت:دختر!لباس بچه رو کنار نزن. پررو میشه ،خودش بعدا می فهمه!
منو مواخذه کرد. برام خیلی عجیبه ما تویه چه دورانی زندگی می کنیم!!!
و افکار پدر و مادرهای ما هنوز تویه چه دورانی مونده!!!!
این خیلی دردناکه که ما نمی فهمیم و وارد دوره ی جدیدی از زندگی میشیم.
و این خیلی وحشتناکه که کسی هرگز نخواست که ما بفهمیم!!
من چون رنج کشیدم طعم اشکهای خواهرم رو با تمام وجود می فهمیدم.
فهمیدن به هر میزانی، دردی است در میان کسانی که نمی خواهند تورا بفهمند.
حتی وقتی فکر ما به مرحله ای از بلوغ میرسه ما درد رو دگردیسی شده تجربه می کنیم.بلوغ همیشه همراه با درد بوده!
زمانی که اون حرف میزد یادم به اون روزهای خودم میومد، به دردی که داشتم و از خجالت به هیچ کس
نمی تونستم بگم. من مدتهای زیادی بلوغم رو پنهان کردم. ذهنم پر از بیشمار پرسش بود و اینکه آیا یه روز کسی جواب همشو میده؟!!
بهش گفتم من اون روزها چه احساس ها و چه پرسش هایی داشتم! بدون همزبون، اما تو الان منو داری که هر چی خواستی می تونی بهش بگی!!
با همون حالت بچه گونه گفت: تو چقدر گناه داشتی!!!
اون در تمام عمرش خصوصی ترین مسائلش رو هم فقط به من می گفت. وقتی مریض
میشه و درد داره، میگه تو دستت شفا میده . من فقط دستم رو روی محل دردش
میذارم و براش دعا می کنم و اون میگه حالم داره خوب میشه. من از اون
قدرتها ندارم.فقط بهش آرامش میدادم،درکش می کردم و اون همه جوره بهم ایمان
داشت!!
هیچ وقت بخاطر هیچ کاری سرزنشش نکردم و هیچ وقت نگفتم کدوم راهو انتخاب
کنه.فقط گفتم اگر این راه رو بری عاقبتش اینه و اگر اون راه رو بری عاقبتش
اونه. دیگه با خودته که کدوم راه رو بری. اسیر وجدانش میکردمش.
از اولین روز تولدش باهاش حرف میزدم از همون موقعی که همه به من می خندیدن و می گفتن دیوونه اون چه می فهمه!!
اما من ایمان داشتم که اون می فهمه. هیچ وقت باهاش مثله بچه رفتار
نکردم.می دونستم که میفهمه ، درک می کنه.الان دختری شده که همه می گن درک
بالایی داره چون از بچگی باهاش حرف زده شده...
حتی وقتی اشتباه می کنه بهتره دردشو من بدونم تا یه غریبه!
مشکل ما اینه که پدر و مادرمون اونقدر غرور دارن که نمی تونن با بچه حرف
بزنن. من روزی موفق شدم که تونستم غرورمو له کنم و به جاش عشق رو جایگزین
کنم اون موقع بود که خدا رو با تمام وجود هر روز حس کردم و صداشو شنیدم...
خدا ما رو برای بالا نشینی و تک و انفراد بوجود نیاورد. اون می خواست ما
همدیگرو پیدا کنیم، دور هم جمع بشیم، جفت بشیم و اون از دیدنش لذت ببره
چون اون میدونه تنهایی چقدر رنج آوره!!
من قسم خوردم حتی اگر صاحب پسری شدم از همه چیز باهاش حرف بزنم. اول دوستش باشم و بعد مادرش...
:: بازدید از این مطلب : 87
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0