اوایل
تابستون _تیرماه 89_بود. مامان طبق معمول پاهاش درد می کرد . یه لیست خرید
دستم داد و اصرار کرد برم فروشگاه. نمی دونم چرا اما من از رفتن به سه جا
خوشم نمیاد: مغازه _نونوایی_بازار تره بار!!
کمی این ور اون ور زدم اما دلم براش سوخت. با بی حوصلگی ظرف دو یا سه دقیقه لباس پوشیدم و رفتم.
خریدم
که تموم شد برگشتم. وقتی خواستم وارد کوچه بشم دیدم یه آقایی،با فاصله
زیادی، جلوتر از من داره به در خونمون نزدیک میشه. صورتشو نمی دیدم چون
پشتش طرف من بود . همون طور که نزدیک خونه می شدم دیدم یه چیزی گذاشت روی
دستگیره در و زود از همون سر کوچه رفت. آخه دو سر کوچه مون به خیابون وصله!
یه کاغذه تا خورده بود!!
اول فکر کردم از اوناییه که میگن باید صد بار روش بنویسی و به صد نفر بفرستی وگرنه می میری و...
گفتم ولش کن نه اتفاق خوب می خوام نه حوصله دارم صدبار بنویسم همون طوری آوردمش تو خونه و قضیه رو به مامان گفتم.
کنار هم
نشستیم و اون بازش کرد. الان دقیقا تمام جمله ها یادم نیست اما یکی تو اون
کاغذ خودشو معرفی کرده بود که اسمش محمد .ع هست و 26-27 سالشه، لیسانس
حقوقه،برای وکالت می خونه
و اینکه
دو سال هست که منو تعقیب می کنه و زیر نظر داره ، در مورد ما و تمام طایفه
مون تحقیق کرده و می شناسه.هر بار خواسته بیاد جلو باهام حرف بزنه از ظاهر
جدی و خشک من ترس داشته و کمی احساسات شخصیش که...
بیچاره اگر می دونست اون حرفاشو من حتی یکبار هم نخوندم و مامانم خونده ، چه شکلی میشد؟!!
وقتی متن اون کاغذ تموم شد هیچ احساسی نداشتم!!
مدتهاست که دیگه عشق هیچ کس متاثرم نمی کنه!
چرا تو
25سالگی اینقدر سرد شدم! دلم می خواست بهش بگم:من سه سال پیش این راهی رو
که تو شروع کردی رفتم،هیچ خبری نیست!!بچسب به زندگیت، خودتم گول نزن،
نهایتش اینه که دیگه مطمئن می شی واقعا تنهایی!!!
گفتم مامان هر کاریش می خوای بکن. پارش کنی یا برداریش یا بهش زنگ بزنی..
شب با
خودم فکر کردم خیلی از مردها از این کاغذا میدن دو روزه هم میرن دنبال یکی
دیگه! اما هیچ وقت از این کار خوشم نمیومد که یکی تو کاغذ... فکر نمی کردم
واسه من اتفاق بیفته! چندش آوره!!
منم دیگه 18ساله نیستم که...تازه همون موقعم به خودم اجازه نمی دادم، می گفتم تو فعلا قابل این حرفا نیستی!
خلاصه
مرداد که رفتم یه سفر دو هفته ای و دیگه کلا فراموش کردم. اواخر مرداد یا
اوایل شهریور بود، یه روز دوباره وارد کوچه که خواستم بشم دیدم یکی در
خونمون داره...!
بازم یه کاغذ و اینبار طومار!!بازم نخوندمش.دادمش دست مامان.گفت:دوباره؟!!
کمی بلند می خوندش.منم لباسامو که از بیرون اومده بودم عوض می کردم.
محمد.ع این دفعه گله داشت که چرا بهش اجازه داده نشده که بیان خواستگاری!!
منم به شوخی گفتم:مامان واسه چی بهش زنگ نزدی!این کاغذ که واسه من نبوده،تو خوندیش، بچه مردم گناه داره!!
نوشته
بود که دیگه داره اذیت می شه از این سکوت و اینکه شاغله و وقت آزادش
اونطوری نیست که به قصد مزاحمت ... و چیزایی از خانوادش و بازم یه سری حرف
عاشقانه که ... و دو شماره تماس!!
گفتم مامان اگه پیتزا خواستی حتما زنگ بزن سفارش بده!
گفت:زندگی رو سرسری نگیر،اصلا من باید باهاش حرف بزنم ببینم حرف حسابش چیه! اگه آدم خوبی بود خوب بشناسش و ...
حرفشو
قطع کردم و گفتم:مامان اصلا این بازیا رو جدی نگرفتم تو هم بی خیالش
شو.نمی تونم یه مدت باهاش ارتباط داشته باشم و بعد از چند ماه یا یکی
دوسال تازه بفهمم تفاهم نیست یا یه بهونه در بیاره... لااقل الان اصلا تو
خودمو نمی بینم!
بعد از
تموم شدن دانشگاه_یعنی همین بهمن88_ تقریبا همیشه خونه بودم یا نهایتا
مسافرت، فقط اگه ضرورتا چیزی لازمم می شدهفته ای یکی دوبار می رفتم بیرون.
اواسط
مهر ماه بود.وارد کوچه که شدم دیدم یه نفر در خونه ایستاده.با خودم گفتم
شاید دوستای داداشه که منتظره بیاد و با هم برن بیرون!!
همین
طور که نزدیکتر به خونه می شدم اون هم آروم آروم به سمت من قدم بر می
داشت.در بسته بود،پس دوست داداش نبود.کلید هم تو دستم بود اما با خونه کمی
فاصله داشتم.هیچکس تو کوچه نبود.به خودم گفتم یعنی مزاحمه؟!!می خواد بهم
تجاوز کنه؟!بذار برگردم طرف خیابونو زنگ بزنم مامان بیاد جلوم. اما گفتم
اگه مزاحم باشه که دو قدم نرفته بهم میرسه! پس بهتره محکم برم جلو...
چند ثانیه بعد احساس کردم هیچ خطری وجود نداره چون اون اومد جلوتر و خیلی آروم و متین سلام کرد و گفت:من محمد.ع هستم.به جا میارین؟!
اون
لحظه فکرم از کار افتاده بود. گیج گیج بودم.کلیدو انداختم تو قفل که درو
باز کنم.گفت: خواهش میکنم چند لحظه درو باز نکنید و به حرفم گوش
بدین.انگار میترسید کسی...
من درو باز کردم. داشت حرص می خورد.همزمان با باز کردن در گفتم والا من خودم نامزد دارم!
سر جاش میخکوب شد و بعد...
بعد دیدم خیلی بدجور شد. به وضوح دیدم. با اینکه دیگه حتی یه کلمه هم نگفت. سرشو برگردوند..
من کم کم وارد خونه شدم و اون...
برای
اولین بار بود که از رو به رو دیده بودمش. فشن و سوسولی نبود.لباس هاش و
همه چیزش ساده، بد چشمی نکرد،متین، اما اشتباهش این بود که قبل از همه
اینهاباید مطمئن می شد که تو قلب من چه خبره و از این طریقه ها سخت بشه
فهمید که یه نفر...
تویه کاغذ هم نوشته بود بزرگترین ترسم اینه که نامزدی چیزی داشته باشین!!
برای
مامان تعریف کردم . گفت: تا کی اینقدر مغرور و متکبری! تو دانشگاه که به
هیچ مردی محل نمیذاشتی، تمام فامیل رو هم که پس زدی، غریب هم که مصیبتا،
بیرونم که اینطوری! با کمک خانوادت بشناسشون بعد هر تصمیمی که خواستی بگیر.
بهش حق
دادم . اون هم نگران آیندم بود. دختر اولیش شوهر داره، برای داداشم که از
من کوچیکتره دارن یه فکرایی می کنن چون دوست داره ازدواج کنه اما من هیچ
حرفی از ازدواج نمیزنم!
وقتی
محمد.ع در خونمون بود، می ترسیدم همسایه روبه رویی مون که یه زنه فضوله سر
برسه و ببینه.این زن دقیقا دومین روز اسباب کشی مون به این خونه اومد و از
من خواستگاری کرد و از اون به بعد هر روز میاد حاضر غایبی و دوساعت خیره
نگام می کنه بعد از مامان می پرسه: دختر خشگلت فروش رفت؟!!
یه روز بهم برخورد. بهش گفتم: مگه سیب زمینی بود یا پیاز که بخواد فروش بره!!
خلاصه خیالش که راحت می شه میره و دوباره...
هر وقت اون میاد من از اتاقم بیرون نمیام!!!
بهرحال
این قضیه کاغذ فکر کنم دیگه تموم شده البته خدا کنه. نمی خواستم کسی رو
ناراحت کنم ولی فکر کنم برای اون هم بهتر بود که دیگه هیچ امیدی به خودش
نده، تنها چیزی که می تونست کاملا یه مرد رو منصرف کنه همین جواب بود!!!
ایشالله یه جای دیگه عشق واقعیشو پیدا کنه و خوشبخت بشه...
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1