چهارشنبه پنجم آبان بود ، داداشم منو رسوند محل کار خواهرم. یکی دو ساعت پیشش بودم و بعد حدودا دوازده ظهر بود که برگشتم خونه.
وقتی خواهرم برگشت اومد تو اتاقم درو بست و گفت:بیا بشین و به حرفام گوش بده!
با تعجب نگاش کردم و اون قبلی که من بشینم گفت:اول بگو ببینم نظرت راجع به اسم "سعید" چیه؟!!
گفتم سعید؟؟ سعید چیه؟ کیه!
تو ذهنم گفتم :یعنی فهمیده که من کسی رو دوست داشتم؟! اما اون که اسمش محمد بود! سعید کیه؟
گفتم: از حدس زدن خوشم نمیاد. زود بگو ببینم قضیه چیه؟
گفت:ظهر وقتی تو رفتی دوست یکی از همکارامون اومد پیشم و ازم پرسید:ببخشید اون خانومی که الان رفت مجرد یا متاهله؟! و من گفتم:مجرده و قبلی که بخواد هر حرفی بزنه بهش گفتم که خواهرم بود!دهنش واموند و چند لحظه هیچی نگفت اما بعد ادامه داد که من سعید.گ هستم. دانشگاه الکترونیک خوندم،مدتی تویه شرکت بزرگ"..." کار می کردم،پدرم نظامی و بروجردی و مادرم همشهری شما و خودم هست. از دو هفته پیش خواهر شما رو دیدم.ازش خوشم اومده. تو این مدت مدام تعقیبش می کردم اما طوری که خودش هم متوجه نشه. خواستم فقط یه آتو ازش بگیرم اما هیچی ندیدم.خیلی نجیبه. می خوام باهاش حرف بزنید و اگر اجازه بدین ما با خانواده مزاحمتون بشیم. فقط یه جواب مثبت به من بدید و هر شرطی بذارید قبول می کنم. عصر بیام ببینم نظرشون چی بوده؟!
و خواهرم جواب داده:عصر!!!!!! نه!!! شنبه بیا.
خلاصه کمی از تحصیلاتم رشته ام و خودم هم حرف زده بودن و خواهرم که تو مسائل ازدواجیش یه طورایی مشکلاتی براش پیش اومده بود، از همون نوع مسائل باهاش اتمام حجت کرده بود!!!
خواهرم خیلی ذوق زده بود. می گفت: آدم کسی رو که می بینه توی برخوردای اول هم حدودا یه چیزایی ازش می فهمه.سعید.گ یه جور انرژی مثبت با خودش داشت. چهره اش و تیپش هم خیلی بامزه بود. آدم آرومی بود. تروخدا قبول کن!!
گفتم : خب هر وقت اومد بهش بگو برات آرزوی خوشبختی کرد ولی اون قصد ازدواج نداره،یه طوری بگو که دیگه نخواد اون ورا بیاد و اصرار یا...
گفت: اون می گفته هر وقت تو خونه از ازدواج من حرف می زدن که زن بگیرمو ...قبول نمی کردم یا زیرش در می رفتمو... همه میگفتن هنوز وقتش نرسیده وقتی قسمتت شد خودت میای و میگی و زبونت بسته میشه،حالا می فهمم!!
گفتم:یعنی اون فکر کرده الان وقتش رسیده و قسمتش شده؟!!!
حالا قراره شنبه هشتم آبان بهش جواب رد بده! یعنی فردا ! دیگه نمی دونم چه اتفاقی میوفته!!
این سفر زندگیه منه. نمی دونم الان کجای راه هستم! وسطای راهم یا نزدیک به پایان زندگی! هر روز با همسفرای زیادی آشنا میشم. فقط اینو می دونم که اگه دوباره متولد می شدم و تمام داستان زندگیه قبلیمو می دونستم ، تمام رنج هایی که کشیدم، دردها،... باز هم عاشق محمد می شدم.
اون باارزش ترین چیزی بود که به زندگیم معنا داد و دلیل ادامه زندگیم شد!
برام مهم نیست که ما فقط دو روز همدیگرو دیدیم و کنار هم بودیم. اون تمام این سه سال درون من رو پر کرده بود و در تمام وجودم زندگی می کرد.
هیچ وقت نباید به شرط ازدواج "شرط نتیجه" عشق بورزی! وگرنه یه روز که تویه شرایطی مثل شرایط فعلیه من قرار بگیری احساس می کنی خیلی چیزا رو از دست دادی!!!!
:: بازدید از این مطلب : 80
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0