این روزها دارم برای امتحان وکالت آماده می شم.دوازدهم آذر ماه ! اما با تمام وجود دعا می کنم قبول نشم چون...!!!!
یه سری مشکلات هست که بخاطر اونها معلوم نیست دیگه کی بتونم پست بذارم!!
ممکنه یه مدت وقفه بیفته...
چون دیگه معلوم نیست کی پست بذارم،حس میکنم قبل از رفتنم باید یه کارو حتما انجام بدم!
تا به حال یه حساب سرانگشتی شمردین چند نفر پارسال باهامون زندگی می کردن و امسال از زندگیمون واسه همیشه رفتن بیرون!
و دیگه تا قیام قیامت نمی تونیم ببینیمشون!اینکه آدمها از مسافتهایه خیلی دور عاشق هم باشن اما نتونن با هم باشن خیلی آسونتر از ازدست دادنشونه!
همین که خیالت راحت باشه که زنده ان و دارن نفس می کشن هر چند ما وقتی یکی رو از دست دادیم تازه می فهمیم که چقدر برامون عزیز بوده با اینکه خیلی ها حتی اونموقع هم قدر آدمو نمی دونن..
خدایا مگه ما چقدر فرصت داریم که با خیال راحت همه چیزو واسه لحظه آخر میذاریم.اگه لحظه آخر با چنان سرعتی اومد که غافلگیرمون کرد و زمان حتی برای طلب بخشش و عشق ورزی نداشتیم...
بگذریم
تا چند سال پیش دخترکی خونه ما میومد متولد 68 بود .فوق العاده ساده و خوش مشرب! از یه خانواده بیش از حد ثروتمند! اما آرزو داشت به جایه من تو خونه ما زندگی می کرد و آرامشی لا اقل در این حد داشت!!!
ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم...
تا اینکه از شهرمون رفتن
یه روز شنیدم عاشق یه پسره شده! یه روز رفتیم خونشون دیدم خودش واسه خودش جهیزیه خریده!آخه حتی پول تو جیبیشم چک پول بود!!
اونموقع ها مادرش فقط اجازه میداد با من بیرون بره .چون میدونست حواسم هست و اهل هیچ برنامه ای نیستم. به قول امروزیا بی بخارم!!!
بهمن 87 میون امتحانای پایان ترم بود.شنیدم اون دختر کشته شده!!!!
اما بهت من از این بود که باباش اونو کشته!!!چون عاشق شده ! خیلی از بزرگترها با اون پسر مکالمه هم داشتن و میدونستن اون هم باهاش قصد ازدواج داشته!!
باباش آدمی بود که تعصبات کورکورانه اش به منطقش غلبه داشت!
از اون به بعد نتونستم وارد چارچوب اون خونه بشم..
شنیدم که سرشو تو نایلکس کردن که جاییو نبینه... و به یه جایه دور بردن و کشتن... جسدش؟
نمی دونم کجاست!!
قبل از شنیدن خبر کشته شدنش مدام به خواب میدیدمش که به زنجیر بسته شده و بینیشو به خاک می کشه...
بعد خیلی ناراحت شدم
خیلی
گاهی شبها با گریه می خوابیدم . یه شب به خوابم اومد دست و پاش شکسته بود . یکی از باغ هایه باباش یا یکی دیگه رو بهم نشون داد گفت من اینجام نگران نباش دیگه درد ندارم!!!
گفت سردمه بهم یه لباس بده.لباسمو بهش دادم گفتم چرا با خودت چیزی نبردی!
گفت مگه بابام صبر کرد؟!!!
دلم پر از درده!
چطور میتونم درد آدما رو ببینم و ساکت و سرخوش باشم!
سی ام آبان تولدشه!
پیشاپیش تولدتو تبریک میگم به تو که بخاطر دوست داشتن کشته شدی، به خاطر جهل!!
خدایا ما تویه چه دورانی هستیم و ذهن و افکارمون تویه چه دورانی مونده!
اگه زنده بود الان میشد بیست و یک سالش!
اما توی نوزده سالگی با دستای پدرش کشته شد!
پدر و جد پدری هم که اگه فرزنش رو بکشه قصاص نمیشه فقط دیه شو به ورثه مقتول میده!!
دیگه چه حرفی باقی می مونه!!!!!!!!!!
اسمشو گذاشتم ذبیح!
هر کس این پست رو خوند، اگه قلبش هنوز بیداره برای شادیه روحش هر کاری به اعتقادش نزدیکتر بود بکنه...
کاش تا زنده ایم قدر همو بیشتر از اینا می دونستیم!!!
:: بازدید از این مطلب : 102
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1