من برگشتم!
این روزا حسابی سرم شلوغ بود. یه روز خواهرم گفت که دیگه از کار قبلیش می خواد بیاد بیرون و خودش واسه خودش مغازه بذاره!
اما کرایه مغازه ـ پول رهن ـ خرید جنس... تصمیم گرفت یه خورده از طلاهاشو بفروشه! دو میلیون شد.
گفت من بدون طلا نمی میرم باید زندگیم یه تغییری کنه!جایی که کار میکرد واسه صاحب کارش ماهیانه ۱.۵ــ۲ میلیون درامد داشت. گفت چرا باید حقوقم اینقد باشه در حالی که دارم واسش چنین درامدی...
راست می گفت کارش خوب بود مردم رو راهنمایی میکرد و اونا مشتری دایمش شده بودن!!!
با لیسانس ادبیاتی که داشت به زور هم اگه جایی استخدام میشد حقوقش آنچنانی نبود که بخواست زندگیشو...
ازش خوشم اومدم دیدم طرز فکرش جانبی هستش!از بین بد و بدتر انتخاب نکرد دیوار بن بست رو دور زد!
ادمهایی که فکرشون جانبیه همیشه موفق ترن!!
من که زندگی از خودم نداشتم تمام سعیمو کردم و کنارش موندم . واسه خرید باهاش رفتم یه شهر دیگه چون اونجارو من خوب بلد بودم و معرفیش می کردم که باهاش از اون به بعد خوب راه بیان !!
دو بار رفتیم خرید و دیگه اون دوشیفت سر کارش بود و من جنسا رو قیمت گذاری کردم و تمام این روزایی که نبودم با عشق و علاقه واسش مغازشو دکور کردم حتی نصب طبقه هایه تویه دیوار و کارهایه مردونه..
ویترین شو با ابتکار با دستایه خودم درست کردم اما دستام هنوز درد می کنه چون بدجور ازناشیگریم ضربه خورد و هنوز کبوده ویه جایه دیگشم شیشه برید اما حتی فرصت نمی کردم برم چسب زخم بگیرم!!
هر روز صبح زود بیدار می شدم و میرفتم مشغول کارای مغازه میشدم تا ساعت یک و نیم که می رفتم طبقه پایین محل کار سابقش و با هم میومدیم خونه ناهار میخوردیم و دوباره ساعت سه بعد از ظهر تا نه شب...
وقتی کارها به انجام رسید دوستاش میومدن دیدن کنن و همشون خوششون اومده بود. دیروز کارم تموم شد و کلید رو بهش دادم تو این فاصله اگه کاری هم داشت ، سر کار قبلیش هم به جاش می موندم و کارشو...
امروز اولین روز کاریش تو مغازه خودش بود و کلی فروش...
جالبه که همه اون مغازه هایی که کنارشن تو اون پاساژ فکر می کردن من صاحب مغازم!!!!!
وقتی می رفتیم به من سلام میکردن و خواهرم خندش میگرفت!! میگفت چند روز دیگه خودشون متوجه میشن!
اون روزها تو تنهاییم که واسش کاراشو می کردم وقتی میرسیدم خونه از خستگی هوش میرفتم اما از صمیم قلب راضی بودم . با تمام وجود دلم می خواست بالاخره خوشحالیشو ببینم.دلم می خواست به اندازه ای که من درد جدایی رو می کشم اون رو به شوهرش نزدیکتر کنم و احساس خوشبختی رو بهشون...
هر بار که ناامید میشد مدام تو گوشش می خوندم "بزرگترین خوشبختی اینه که کنار کسی هستی که دوسش داری و دیگه همه چیز از مفهوم میفته! به هیچ قیمت این خوشبختی رو از دست نده!"
زندگی همینه!یه روز مشکلات داریم و یه روز سرخوشیم.اگه بخوایم منتظر بشینیم تا تمام مشکلات حل بشن بعد ازدواج کنیم این یه انتظار عبثه !مشکلات واسه قدرتمند کردن ما به وجود اومدن!
وقتی همه چیز در کنار هم بیان هارمونی زندگی کامل میشه و به نظم میرسه!
امروز وقتی از ته دلش می خندید یادم میرفت که منم دردی دارم. مطمئنم که خدا منو فراموش نکرده!
آره!! دست هایی که کمک می کنند مقدس ترند از لبهایی که دعا می کنند!
هفت روزه دیگه امتحانه وکالته ! فرصت نکردم دوباره یه مرور کنم این طوری هم که حسابه هیچه!!!
هر چند اصلا دلم نمی خواد قبول شم...
راستی امروز ششم آذر ماه تولد خواهرم بود!تولدش مبارک
خلاصه قضیه از این قرار بود...
|
متن دلخواه شما
|
|