سالها بود دلم می خواست تمام طول این اتوبان رو پیاده،اونهم روی این جدول های سیاه و زرد راه برم!!
اون روز دهم آذرماه بود.برای گرفتن کارت ورود به آزمون وکالت رفته بودم و برگشتنی تصمیم گرفتم روی
جدولها تمام اتوبانو پیاده...
اصلا پیاده رو نداشت.کنار جدول ،خیابون بود و ماشین ها با سرعت از کنارم رد میشدن. اگه احتیاط
نمی کردم کار دسته خودم میدادم
این کار،خیلی پیش پا افتاده و شایدم خیلی احمقانه ست ولی لذت عجیبی برایه من داره!!!
اون لحظات احساس رهایی از تمام قید و بندها میکردم. باد میومد و هوا خنک بود! حس میکردم دیگه
چیزی برایه از دست دادن ندارم! تمامه این مسیر رو با محمد گذشته بودیم!!
حدود۴۵ دقیقه راه رفتم و در طول راه،تا انتهایه خط از هر چیزی خوشم اومد عکس گرفتم که تو وب بزنم
همیشه داشتن یه تصویر ذهنی از اون چیزی که می شنویم لذت بخش تره
تو راه یهو به فکرم خطور کرد:اگه محمد ع هم بیاد و امتحان بده چی؟!اگه راست می گفته که واسه
وکالت می خونده چی؟!
بعد با خودم گفتم :اون سر و تهش سه بار سر راهه من قرار گرفت!کاغذایه عاشقانشو هم که مامانم
خوند!!احتمالش هیچه
حالا یه چندتا عکس بذارم
و اینجا، دیگه می رسم به یه میدون که خیلی دوسش دارم!کنار خیابون که رد میشی یه رطوبت و هوایه
خنکی تمامه بدنتو لمس می کنه!!تویه هر چیزی دستشون رسیده گل کاشتن! همیشه به اینجا که
میرسم از تمامه فکرام میام بیرون .به هیچ کدوم از غمها فکر نمیکنم.فقط نگاشون میکنم و لذت میبرم!!
این یه سری عکس از محیط اطراف زندگیه منه!
روز دوازدهم رفتم امتحان دادم.از جلسه که بلند شدم درب خروجیه سالن یه جزوه بهمون میدادن برایه
کسایی که میخواستن ارشد یا دفتریاری یا سردفتری یامشاوره حقوقی و...ثبت نام کنن برایشون تست
بفرستن و..
سرسری یه نگاهی بهش میکردم فقط واسه خاطر اینکه حوصله ی نگاهایه خیره ادمایه دور و برمو
نداشتم.سرم تو جزوه بود که یکی از پشت سرم فامیلمو صدا کرد!وقتی برگشتم گیج یه نگاهی انداختم.
گفت به جا میارین؟
گفتم:نه!
یه طوری که انگار خسته شده باشه و واسه تاکید ،بخش بخش گفت:عب دل لا هی (عبدالهی)
هستممم
"خب دیگه فامیلشم گفتم!!"
گفتم: بله! و به راهم ادامه دادم.پرسید امتحان چطور بود؟
گفتم :بد نبود.
گفت : من که قبول میشم ،مطمئنم.
اصرار که که با ماشینش برسونم.ولی قبول نکردم.به هر دری زد قانع نشدم ! دسته آخر گفت :لاقل
صندلی عقب بشینید و کرایه شو هم حساب میکنم تا راحت باشین!
تشکر کردم و گفتم ترجیح میدم خودم برم و رفتم.
کله م داشت سوووت میکشید
بعد چندتا از دوستام دویدن اومدن پیشم .گفتم چرا زودتر نیومدین!گفتن بابا تو هم خیلی بی بخاریا!!
ما داشتیم می گفتیم این ماشینه منتظر ما وایساده ولی جلو پایه تو که وایساد کلی خندیدیم!!
بعضیا شون میگفتن اوایل دانشگاه که میدیدیمت میگفتیم اوه اوه اوه این دختره!!این خیلی مغروره !
نمیشه اصلا باهاش حرف بزنی!!بعدا دیدیم فقط با غریبه ها اینطوری رفتار میکنی و برعکس تو جمع
دوستا خیلی شوخ و شیطونی!!!
خلاصه اینم از امتحانه اون روز!امتحانش واسم خیلی راحت بود.عمدا از هر درسی یه سری سوالا رو
اشتباه جواب میدادم که قبول نشم.این در مقابل کارشناسی ارشد یه آب خوردن بود!
وقتی هم رسیدم خونه جریانو برایه مامان تعریف کردم!!
راستی سر جلسه که بودیم اعضای هیات کانون وکلا اومدن بازدید،یه نگاه بهمون کردن و یکیشون گفت :
بله چهره ها همه مصممه و مشخصه که قبول میشید!!!
تو دلم گفتم :بابا گوله چهره ها رو نخورین!چهره ها همه پشته یک من آرایشه و گول زنکه
اینا یه سوالایه ساده ای هم که از هم می پرسیدن جوابشو نمیدونستن!!!
بهر حال روز دوازدهم هم از سر گذشت
|
متن دلخواه شما
|
|