دارم با چشمهایه خودم می بینم که آرزوهایه ما آدما به گند کشیده شده!!!
وقتی بچه بودیم،بعضی بچه ها عروسک هایه خیلی قشنگ و اسباب بازی هایه
گرون داشتن!
عروسک هایه من یا دست نداشتن یا پا،یا اینکه اونقدر پلاستیکی و خشک بودن که
اصلا دلم نمی خواست تو بغل بگیرمشون ولی چون دلم برایه تنهایی شون میسوخت
دور نمی نداختمشون!!
اونایی که اسباب بازی هایه گرون داشتن،بعضی هاشون از ترس بابا مامانشون که
نکنه خراب بشه و ... نه خودشون باهاش بازی میکردن نه میذاشتن بقیه باهاش...!
و بعضی هایه دیگشون خیلی مغرور و بدجنسی میکردن هی دله آدمو آب مینداختن!
حتی نمیذاشتن بهشون دست بزنی!
اما واقعیت این بود که هر سه گروه ما، به یک اندازه نتونستیم از زندگی لذت ببریم!!!
امشب خواهر کوچیکم میگفت : چقدر بده که اینهمه اسباب بازی داشته باشی ولی
کسی نباشه باهات بازی کنه!!
همین طور که بزرگتر میشدم با خودم میگفتم دیگه باید به آرزوهام برسم.
اما آدمهایی رو که دارم اطرافم میبینم همون بچه هایه عقده ایه مغرور یا ترسو یا ندار
هستن که الان بزرگ شدن و دوباره دنیامون تقسیم شد بین این سه گروه...!!!
همه ی ما با همون ذهنیت هایه بچگیمون ادامه میدیم:
کسانی که پرورش فیل میدن،دوران بچگی،پای فیل هاروبا زنجیر به درخت میبندن.
فیل ها علی رغم تلاششون نمیتونن آزاد بشن.
اما وقتی بزرگ میشن پای اونهارو به یه شاخه ترد و نازک میبندن و فیل ها از جاشون
تکون نمی خورن!!
چون اونها هنوز درگیر زنجیرهایه کودکی با فکر اسارت زندگی میکنن!!!
|
متن دلخواه شما
|
|